بهار خانوم

هفت ماهگیت مبارک خانومی

1393/4/9 14:32
469 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگ من فردا هفت ماهه میشه. میبینی چقدر سریع گذشت خانومی؟! اصلا باورم نمیشه. حالا واست میگم توی این مدت چه اتفاقایی افتاده عسلم. وقتی شما چند روز مونده بود تا چهار ماهت تموم شه ما سوار ماشینمون شدیم و با بابا و مهرداد رفتیم گرگان خونه مامانبزرگ. عیدو اونجا بودیم و شما تو مهمونیا و شلوغیا خیلی اذیت شدی. آخه هنوز خیلی کوچیک بودی و وقتی جات تغییر میکرد نمیتونستی بخوابی و بیقرار بودی.

چهارماهگی

بهارنازم بابا بعد از عید باید برمیگشت چابهار و مارو اونجا تنها گذاشت..

ما مجبور بودیم اونجا بمونیم و نمی تونستیم برگردیم خونمون. ولی بالاخره تصمیم گرفتیم بیایم چون خیلی دلمون واسه بابا تنگ میشد و دیگه نمی خواستیم دور بمونیم. دوباره خانوم باکلاسه ما هواپیما سوار شد و اومد چابهار..

بازم شما چندروز بیقراری می کردی تا بالاخره به جای جدید عادت کردی و دوباره شدی همون خانوم شیرین خودم. عاشق اسباب بازیاتی خانومی.. واسه جوجت گریه میکنی و وقتی میگیریش اول یکم باهاش حرف میزنی و بعدشم میخوریش. فک کنم دعواش می کنی و ازش می پرسی کجا رفته بودی..

یه جوری بغض میکنی و بیصدا گریه میکنی که آدم دلش کباب میشه. مخصوصا وقتی چیزی رو از شما میگیریم. آخه عسلم بعضی چیزا رو نباید بخوری و شما هنوز اینو نمیدونی. دیروز با روروئکت رفته بودی تو آشپزخونه و سه راهی برقو گرفته بودی و میخوردی. نمیدونی چقد ترسیدم قشنگم.. 

آره شما رانندگیت خیلی خوب شده و هرجا بخوای با قان قانت میری.. مامان فدای خنده ی نازت خانومی..

هرجا باشی و صدای تبلیغات بیاد سریع خودتو میرسونی به تلویزیون و با ذوق تماشا میکنی. مخصوصا تبلیغ بی بی انیشتین که میخونه پیرمرد مهربون مزرعه داره.. ماهم بستشو واست خریدیم. شما خیلی فیلماشو دوست داری دختر باهوشم...

خانوم نازم میخواد همه چی رو مزه کنه. حتی تابتم میخوری.. شما دیگه خوب یاد گرفتی بشینی و فقط وقتی نگهت نمیداریم یکم نگران میشی ولی زود زود یاد میگیری دخترم.. 

  

خانومیم ددر دوست داره. لباسای خوشگل میپوشه و میره اینور اونور. مهمونی.. خرید.. دریا.. واسه هرکی که نازش کنه میخنده و دلبری میکنه.. مخصوصا وقتی بچه ها رو میبینی میخوای بپری و باهاشون بازی کنی..

شما خیلی شیرین شدی نانازم.. خنده های قشنگت به خونمون زندگی داده.. دوست دارم محکم بغلت کنم و هزاربار ببوسمت.. شمام خوشت میاد و خودتو لوس میکنی که بیشتر باهات بازی کنیم.. بابا رو که میبینی لبخند میزنی تا نازت کنه و شمام غش غش واسش بخندی.. برات بخونه نازدار بابا و شما بال بال بزنی..

شما زیاد شکمو نیستی خانومی. سوپت اگه فقط برنج و گوشت باشه بااشتها میخوری و سبزی و هویج دوست نداری. عاشق میوه و بستنی هستی. توی حریره بادومت موز میریزم و اونجوری دوست داری. لیوان آبتم خیلی دوست داری. وقتی ازت میگیرمش ضعف میکنی.. ولی آخه خانومیم زیاد آب بخوره دل کوچیکش درد میگیره.. 

شش ماه و بیست و شش روزت که شد شروع کردی به حرف زدن.. دد مه مه به به  نه نه رد... همینجوری همه حرفارو صداقشنگ مامان میگه و دلمونو میبره.. 

خانوم به این نازی کی داره آخه؟ الان که داشتم اینارو می نوشتم شما بازی می کردی.. اومدم نازت کنم دیدم خوابت برده عسلم... یه دونه ی قشنگم.. خوابای خوب ببینه دخترم. زود حرف زدن یاد بگیره خواباشو واسم تعریف کنه. بگه چی میخواد. راه بره خودش بره تو آشپزخونه هرچی دوست داره بخوره.. هرجا دوست داره بره.. 

پی نوشت: الان یه نظر تایید نشده دیدم که احتمالا چهار ماه قبل نوشته شده بود. نمیخوام بگم چی بود ولی دلمو شکست.. نوشتم که یادم بمونه.. میگن آدما رو همونجوری که هستن دوست داشته باش. قبول.. ولی اونایی که آدم نیستن و چی؟ من حق دارم اونارو دوست نداشته باشم. 

 

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار خانوم می باشد